طنز
نذر رایگان
«سعدی در گلستان گفته است که توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیک خواهانش گفتند که ختم قرآن کن یا بذل قربان تا خدای تعالی پسر تو را شِفا دهد. اندکی به اندیشه فرو رفت و گفت که قرآنی ختم می کنم برای شِفا. صاحب دلی بشنید و گفت: ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان».
بخیل دل سوز
«بخیلی داشت نان و عسل می خورد که شخصی داخل شد، بخیل زود نان را برداشت و زیر پیراهن خود پنهان کرد. آن شخص دستش را برای عسل دراز کرد. بخیل گفت: می خواهی عسل بدون نان بخوری؟ والله، ای برادر از خوردن عسل دلت می سوزد. آن شخص گفت: دروغ می گویی، دل تو می سوزد، نه دل من».
قصر بی سقف
«ثروتمند بخیلی به واعظی انگشتر بی نگین داد و به او التماس دعا گفت. واعظ هنگام دعا بر بالای منبر گفت: الهی! این شخص را که به من انگشتری داد، قصری به او بده که چهار دیوار داشته باشد و سقف نداشته باشد. وقتی واعظ از منبر پایین آمد، آن شخص گفت: من قصری را که سقف نداشته باشد، می خواهم چه کنم؟ واعظ گفت: هر وقت انگشتر من بانگین شد، چهار دیوار تو هم سقف دار خواهد شد».