ارسال شده در 17 فروردین 1397 توسط منصوره غلامي در حکایت
ایثار در انبار
«بزرگ زاده ای خرقه ای به درویشی داده و خبر آن به گوش پدرش رسید. پدر او را سرزنش کرد. پسر گفت: در کتابی خوانده بودم که هر کس بزرگی می خواهد، باید هر چه دارد، ایثار کند. برای همین، من آن خرقه را ایثار کردم. پدر گفت: ای ابله! لفظ ایثار را غلط خوانده ای. بزرگان گفته اند که هرکس بزرگی خواهد، باید هر چه دارد انبار کند تا عزیز شود. نمی بینی که اکنون همه بزرگان انبارداری می کنند».
اندک اندک به هم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار
ارسال شده در 17 فروردین 1397 توسط منصوره غلامي در حکایت
خطر سلامتی و آسایش
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر؛ زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیرِ من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحمتش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم، به من عطا کند».
ارسال شده در 17 فروردین 1397 توسط منصوره غلامي در حکایت
افسوس پادشاه به هنگام مردن
گویند پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. طبیب از او خواست که وصیتش را بیان کند. در این هنگام، پادشاه برای خود کفنی انتخاب کرد. سپس دستور داد تا برایش قبری آماده کنند. آن گاه نگاهی به قبر انداخت و گفت: «مَآ أَغْنی عَنّی مَالِیَه هَلَکَ عَنّی سُلْطانِیْه؛ مال و ثروتم هرگز مرا بی نیاز نکرد، قدرت من نیز از دست رفت.» (حاقه: 28 و 29) و در همان روز جان داد.
ارسال شده در 14 فروردین 1397 توسط منصوره غلامي در حکایت
غفلت
«به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند، چه کنیم؟ گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هرچند بجنبانی، بیدار نمی شود».