سیره_معصومین_دربرخوردبا_مخالفین
مردی از دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) در شهر مدینه، امام موسیبن جعفر(علیه السلام) را آزار میداد. هر جا با حضرت روبرو میشد ناسزا میگفت و از علی(علیه السلام) بدگویی میکرد.
یکی از اطرافیان امام(علیه السلام) عرض کرد: اجازه دهید این مرد نابکار را به قتل برسانیم.
حضرت سخت وی را از این کار بازداشت، سپس سراغ آن مرد را گرفت. گفتند در اطراف مدینه به کشاورزی مشغول است. امام(علیه السلام) سوار شد و به سوی مزرعه او حرکت کرد و داخل زمینهای وی شد،
آن مرد از دور فریاد زد که: زراعت ما را لگدمال نکن!
اما حضرت توجهی نکرد و همچنان رفت تا به او رسید، در کنارش نشست و با رویی گشاده فرمود: برای این زراعت چقدر خرج کردهای؟
گفت: صد دینار، حضرت فرمود: انتظار چه مقدار محصول داری؟ عرض کرد: من غیب نمیدانم! حضرت فرمود: گفتم چقدر امید داری؟ پاسخ داد: دویست دینار. امام(علیه السلام) یک کیسه که سیصد دینار در آن بود به وی داد و فرمود: خداوند از زراعتت نیز همان مقدار که امید داری به تو خواهد داد.
آن مرد از جا برخاسته سر مبارک حضرت را بوسید و از حضرت خواست از خطاهایش درگذرد، حضرت تبسمی کرد و به مدینه بازگشت.
فردای آن روز که امام(علیه السلام) وارد مسجد شد همان مرد (به احترام حضرت) از جا برخاست، به وی نگاه کرد و گفت: «الله اعلم حیث یجعل رسالته» دوستانش پرسیدند: قضیه چیست؟
تو پیش از این با او غیر از این رفتار میکردی؟ گفت: ولی اکنون که دیدید چگونه رفتار کردم! و شروع کرد امام را دعا کردن. رفقایش با او به ستیز برخاستند (ولی او بر موضع خود استوار بود).
امام کاظم(علیه السلام) به خانه بازگشت و به اصحاب (و آنان که تنها راه را کشتن آن مرد میدانستند) فرمود: آیا کاری که من کردم بهترین راه نبود؟ من با مقداری پول شرش را دفع و امرش را اصلاح کردم.
?بحارالانوار، ج 48، ص102